حضرت علي (ع) : بزرگترين گناه نا اميدي است.
شمعها به آرامي مي سوختند. فضاي به قدري آرام
بود که مي تونستي صحبتهاي آن را بشنوي. شمع
اول گفت : من دوستي هستم ! با اين وجود هيچ
کس نمي تواند مرا براي هميشه روشن نگه دارد.
من معتقدم که از بين مي روم. پس شعله اش به
سرعت کم شد و از بين رفت.
شمع دومي گفت : من اراده هستم ! با اين وجود
من هم ناچار مدت زيادي روشن نمي مانم. بنابراين
معلوم نيست که چه مدت روشن باشم. وقتي
صحبتش تمام شد نسيمي ملايم بر آن وزيد و شعله
اش را خاموش کرد.
شمع سوم با ناراحتي گفت: من عشق هستم و
آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار
مي گذارند و اهميت مرا درک نمي کنند ، آنها حتي
عشق ورزيدن به نزديک ترين کسانشان را هم
فراموش مي کنند و کمي بعد خاموش شد.
ناگهان پسري وارد اتاق شد و شمعهاي خاموش را
ديد و گفت:چرا خاموش شده ايد؟ قرار بود تا ابد
روشن بمانيد و با گفتن اين جمله شروع به گريه
کردن کرد. پس شمع چهارم گفت : نترس تا زماني
که من روشن هستم ، مي توانيم شمعهاي ديگر را
روشن کنيم.
من اميد هستم ! پسرک با چشماني درخشان
شمع اميد را برداشت و شمعهاي ديگر را روشن
کرد ...